حسِ غریبی است دوست داشتن و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن... وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ... و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده ؛ به بازیش میگیریم . هر چه او عاشقتر ، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر ، ما بی رحمتر . تقصیر از ما نیست ؛ تمامی قصه های عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند..... تصویر مجنون بیدل و فرهاد کوه کن نقش های آشنای ذهن ماست یکدیگر را می آزاریم یاد گرفته ایم که معشوق هرچه داغدارتر،عاشق شیداترست و عاشق هرچه خوارتر شود،عشق افسانه ماندگارتری خواهد شد به شهوت تجربه عشقی سوزان آتشی به پا می کنیم و عاشق را در خرمن نامهربانی و بی اعتنایی به مسلخ جنون عشق میفرستیم چه باک؟!!! هرچه بیشتر بسوزد،خوش تر شعله های سرکش آتش سرمستمان می کند عیشمان مدام و حالمان به کام: وای چه خواستنی ام من...؟ هرچه زجرش میدهم،خم به ابرو نمی آورد! هرچه نامهربانم،او پر مهر تر نگاهم میکند مرحبا به من!آفرین به من..! می رانمش،با مهر افزون تری به سوی من باز می گردد |